آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

یک قاچ هندوانه...

دقیقا شبیه خریدن هندوانه است. باید ریسک کنی. تنها میتوانی جوانب احتیاط را رعایت کنی.چندبار محکم رویش بکوبی تا ببینی صدای طبل میدهد یا نه! این تنها کادی است که از دستت بر می آید. نمیدانی تویش چه خبر است.فقط امیدواری که قرمز باشد. به خانه می آیی و قاچ میکنی و از قرمزی و بوی عطرش مست میشوی.میگذاری تا حسابی خنک شود. دقیقا شبیه همان قاچ خنکی است که وقتی از بیرون آمده ای و داری از گرما خفه میشوی، میخوری و جگرت حال می آید. همان قدر شیرین، همان قدر خنک و همان قدر دلنشین. همان قدر جگرت را خنک میکند در این روزهای گرم تابستان. بله...آمدن دخترک دوم ما هم همان قدر جگر ما را حال آورد! بله ....بله ....کودک دوم هم همانقدر شیرین و دوستداشتن...
14 تير 1393

میلاد

میلاد یکی کودک،شکفتن گلی را ماند چیزی نادر به زندگی آغاز میکند با شادی و اندکی درد روزانه به گونه ای نمایان برمی بالد بدان ماند که نادره نخستین است و نادره آخرین...   پی نوشت: و در روز چهارم تیرماه در ساعت 11:20 صبح،کتایون چشم به جهان گشود.
12 تير 1393

چشم ها را باید شست...

مدتی است که حا ل و هوای روزهای قبل سال نو را دارم. دایما فکر میکنم به کارهای خانه،تمیرکاری کمدها،مرتب کردن تمام کشوها،جمع کردن وسایل اضافی،خلوت کردن اتاق اتوسا تا جایی که امکان دارن(که این یکی یکمی محال است!)،خریدهایی که باید انجام بدهم،موادغدایی که ممکن است تمام شوند را لیست میکنم و خلاصه دقیقا حس خانه تکانی دارم!!! به دوست عزیزی میگفتم دقیقا حس عید را دارم. در جوابم حرف بسیار قشنگی زد(کلا این دوست عزیز ما حرفهای قشنگ زیاد میزند). گفت:" آمدن نورادی جدید هم عید است و واقعا چه عیدی قشنگتر از این!!!" با خودم اندیشیدم(البته من کجا و اندیشیدن کجا!!!) پس فقط کمی به مغز کوچک ام فشار آوردم و دیدم واقعا چقدر دید انسانها میتواند زیبا ...
1 تير 1393
1